سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 51761
کل یادداشتها ها : 49
خبر مایه


چرا باید این قدر راحت از من می خواست تا دل نبندم . یعنی برای او مهم نبود که من احساسم به او چیست ؟ یعنی من باید مهربانش را باور می کردم یا نه ؟ خودم به خودم خندیدم و گفتم : ندیده دل بستی .

 

جواب ایمیلش را ندادم شب توی چت او حرفی نزد و من هم چیزی نگفتم . اون شب تا صبح با خودم فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که ازش بپرسم چرا؟

می دانستم صبح ها که نمیره سر کار رفته کتابخانه برای مطالعه مزاحمش نشدم تا بعد از ظهر . عصر بود به بهانه خرید روزنامه از خونه زدم بیرون . و با تلفن کارتی باهاش تماس گرفتم.

سلام ،فکر کنم باید فارسی حرف بزنم

ـ سلام ، خسته نباشید

دیگه صداش نمی لرزید منم انگار از دفعه اول بهتر بودم و آرامش بیشتری داشتم.

ـ سلامت باشید . چرابا تلفن کارتی؟

ـ گفتم شما که قرار نیست دل ببندید درست نیست شماره موبایل من را داشته باشید.

صدای خنده جذاب و مردانش هنوز تو گوشم هست

ـ انگاری خیلی از دستم ناراحتی؟نمی خواستم برنجونمت

ـ اما من رنجیدم خیلی زیاد . حالا از من خواستی دل نبندم همون روزی که توی چت بهم سلام کردی باید می گفتی . حالا می گی دل نبند حالا که ... حالا که ...

ـ حالا که چی؟ بگو

ـ هیچی

ـ ببین اگه گفتم دل نبندیم بخاطر این بود که ما از آینده خبر نداریم شاید تقدیر چیز دیگه ای برامون رقم بزنه. درسته؟

با بی حوصلگی گفتم نمی دانم

ـ به حرفم اگه فکر کنی می فهمی منظورم چیه؟

خیلی دلم گرفته بود چرا باید همین اول آشنایی از چیزی حرف می زدیم که نا خوشایند بود جوابی بهش ندادم صداش هنوز تو گوشم وقتی خیلی آروم گفت: گلکم جوابم را نمیدی؟

یک موقع بغضم ترکید و گفتم بی انصاف من و آواره خودت کردی و می گی دل نبندم.

ـ داری گریه می کنی آره؟ چرا صدات گرفت.

بغض گلوم را می فشرد و نمی توانستم جوابش را بدم

ـ مهربونم ، می خوام توی یه فرصت مناسب بیام ببینمت باشه. اشکات را پاک کن .عکست را برام ایمیل می کنی؟

ـ واقعا می خوای بیای ؟

ـاگه تو بخوای میام. ببینم این خانم دل کوچولوی زود رنج که من افتخار آشنایی باهاشون نصیبم شده کیه؟

خندیدم و گفتم  تو چطورعکست را برام می فرستی؟

ـ اگه بخندی حتما

و این اولین بار بود که من حس عاشقی را با تمام وجودم تجربه می کردم و قلبم سختی و مشقتش را با تمام وجود پذیرفته بود.

بعد از خداحافظی رفتم عکاسی تا جدیدترین عکس را براش بفرستم . می دانستم اینقدر عاقل هست که ندیده و نپسندیده این همه راه پا نشه بیاد .و من هم بی صبرانه منتظر دیدن تصویرش بودم.

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ